نامه ی بیستم

تو‌ عین تمام رویاهای منی. نکند که من عین تمام رویاهایت نباشم؟
شبانه روز از خدا میخواهم که فقط وقتی عاشقم کند که مطمئن باشیم مال همیم. مثل قصه ها من راضی، تو راضی، خانواده ها راضی، همه چیز و همه کس بر وفق مراد‌ و آنگاه عاشقت شوم.
اما لعنتی! مگر میشود یکی از روزهایی که ناخوداگاه به تو‌ خیره مانده ام قلبم تند تر نزند؟ یا مگر ممکن است که پنهانی و از خود بیخود شده قربان صدقه ات نروم؟
عزیزم نکند تو همانی نباشی که باید؟ نکند دل بدهم به کسی که مال هم نشویم؟ نکند دل بدهم به دلداده ی دیگری؟نکند تو مرا نخواهی؟
در سراشیبیم. روزهایم مال من هست و ‌نیست. همگی یکی یکی از من سبقت میگیرند و من فقط به این فکر میکنم که این روزها چقدر هیچ چیز مال من نیست. دانشگاه مال من نیست. دوست هایم به من تعلق ندارند و حتی جسمم از من تبعیت نمیکند. قلبم گاه گاه که ناامید میشود دست از کار میکشد و من میمانم و دو دست یخ زده و چهره ای سفید. گاهی هم تند تند ، نمیزند که خودش را میکوبد، و من حیرت زده دردش را میکاوم‌ که مثل ماهی کدام دریا را دیده است که میخواهد خودش را برای رسیدن به آن بکشد؟
میگفتم عزیزم. هیچ‌چیزم مال من نیست. تو ‌هم نیستی. البته که نیستی. البته که هنوز حتی حضور نداری. البته که همه ی این حرفها خیال است.
«تو نیستی و‌جهان آکنده از عطر توست.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *