بلاخره …

قبلترها، یادم هست که تمام فکر و ذکر و خیالاتم رنگ بودند. خواب رنگ‌ میدیدم، فکر هایم همه رنگی بود.همه تصویر های متفاوتی که میشدند رویا و‌کابوس و هدف و ترس. این روز ها اما تمامش کلمه است. کلمه و واکنشی که قلبم به هرکدام دارد. یک نفر گوشه ی ذهنم نشسته ست و‌ مدام حرف میزند. از خستگی هایش، خوشحالی هایش و آرزوهای دور و درازش میگوید. گاهی انقدر بلند داد میزند که هیچ چیز جز او را نمیشنوم. گاهی به خواست من ساکت مینشیند یک گوشه و با خاطراتش طوری بازی میکند که من مجبور شوم پا به پایش از اول همه چیز را مرور کنم. بگیر از کارتون دیدن های بچگی، از آن اتاق سرسبزی که بوشهر میخواستم، از سازدهنی و ارومیه، از تبریز و‌ آن شرلی خواندن های بی وقفه و از تهران … تهران…تهران…
وولف داستانی دارد که سیر فکرش را نوشته ست. چگونه از فکر اینکه لکه ی روی دیوار چه است میرسد به تمام‌ تجربه ها و خاطره ها و چگونه تک تکش را با جزییات متصور میشود مبادا که مجبور شود بلند شود و بفهمد که آن لکه چه بوده ست. سیر افکار من هم همینگونه ست. همینقدر بین کلمات گم میشوم … هرکدام قصه ای دارند، پیشینه ای، آینده ای، هرکدام لجبازی مربوط به خودشان را برای بیرون ریختن از انگشتانم دارند.
چه میگفتم؟ از کجا شروع شد؟ دور زدیم؟
«نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد »… نگاه کن که چگونه مهر از لا به لای انگشتانمان سر خورد و فرار کرد! آخر مهر است و با اینکه هزار بار زندگیم به دور خود چرخیده انگار هیچ نشده و من هیچ تکان نخورده ام‌و همانجاییم که از ازل بودم و -دختر درونم زمزمه میکند- تا ابد میمانم.
خیلی چیزها در این دنیا حق همه ی ما آدمهاست. از میان این چیزها بعضی را داریم و سزاوارش هستیم، بعضی را داریم بی آنکه تلاشی کرده باشیم و بعضی را نداریم… بی آنکه مستحق نداشتنش باشیم. «کسی که نیست، کسی را که هست را از پا در می آورد.» این نداشته های نفرت انگیز رویایی مارا از پا در می آورند.
دختر درونم نشسته و با خودش آواز میخواند. با من قهر کرده. چند روز بود که مدام حرف میزد… از خوابهایش که ازشان مطمئن است، از حس درونی ش که فکر میکند مو لای درزش نمیرود، از تمام چیزهایی که دیده و شنبده و تمام‌ وعده ها و قول ها. هربار با صبر تمام دنیا را خاموش کرده ام، دو زانو جلویش نشسته ام‌ و برایش گذشته را جوری مرور میکنم که به یک « ساکت شو» ختم شده است. راضی نمیشود … تقلا میکند سوگواری میکند … نمیدانم با او‌ چکار کنم. نمیدانم با خودم چه کار کنم. نمیدانم با خودم‌ چه کار کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *