نامه ی بیست و یکم

ما آدمها بهم وصلیم. وصل تر از آنکه در وهله ی اول به چشم بیاید. در پیاده روی ولیعصر یا میدان پانزده خرداد وقتی که منتظر تاکسی هستی یا سرت را پایین انداخته ای و بدو بدو مسیرت را دنبال میکنی و هرازگاهی سرت را بالا میاوری و چشمانت میفتد در چشمان دیگری- دیگری که سریع از کنارت میگذرد- فکرش را هم نمیکنی که دوباره ببینیش. جمعیت اطرافت همه از تو دورند.از تو وخوشحالی ها و مشکلاتت دورند. آدمهایی بسیار جدا و بسیار متفاوت … نه؟
ما آدمها خیلی بهم وصلیم جانم. خیلی! شاید بخاطر این شهر عوض کردن های مداومم است قبول، اما میدانی چند بار در همین تهران شده که آدمهایی که از چند طریق مختلف میشناختمشان -یا دوست شدیم یا فهمیدیم که هرگز نمیتوانیم دوست هم باشیم- خود آشنای هم بوده اند؟ شاید ، شاید، شاید ما هم همدیگر را میشناسیم نه؟ میگویند که بین هر دو نفری در دنیا تنها سه نفر وجود دارد. بین من و تو تنها سه نفر فاصله است. تنها …
اما از این وصل بودن حرف نمیزدم. از وصل بودنی میگفتم که بین دل های آدمهاست. از ریسمان های نازک و محکمی که قلب هایمان را بهم وصل کرده. از آن وقت هایی که شده دورادور از ناراحتی شخصی که هیچ تاثیری در زندگیت نداشته غمگین شوی، یا خوشحالیش شادت کند. از آن ضربان هایی که با دیدن شکستن دیگری ناپدید میشوند، و از آن لبخند های ناخوداگاهی که با چشم در چشم شدن با غریبه ها روی لبانت نقش میبندد. از آن زمان هایی که وقتی در مترو میبینی رو به رویی ت گریه میکند با خودت دلیلش را مجسم میکنی چرا و اینکه چگونه میتوانسی کمکش کنی، اگر نزدیک تر بودی. از تک تک دانه های تسبیح در شب آرزوها، رو به قبله، برای همه ی دور ها و نزدیک ها …
ما آدمها بهم وصلیم. من و تو بهم وصلیم. حتی اگر هم را نبینیم. حتی اگر هرگز هم را پیدا نکنیم، من و تو بهم وصلیم عزیزم. و اگر از نژاد آنهایی باشی که یوسف نجار را میشناسند … قول میدهم ضربان مان همگام هم بزند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *