نامه ی بیست و سوم

باید لیستی داشته باشم، لیستی از همه ی خوشی ها و ‌ناخوشی هایی که برای هم ساخته ایم. لیستی که تک تک ضربان هایی که قلبم پریده است را به خاطرم بیاورد، و تک تک شب های بدون خواب را نیز زنده کند. باید تمام سردرگمی هایم را بنویسم، باید تمام سردرگمی هایت را بنویسی، ما خیلی فراموشکاریم و روز هایی به تیرگی و گرفتگی امروز و دیروز… چند خط از خوشی ها را خواندن نعمت بزرگی میتوانست باشد.
دشمن عزیز! فکر نمیکنم که بدانی چه کوه در حال انفجار عظیمی پشت تک تک‌ کلمات گفته شده و گفته نشده ی من پنهان است. پس لرزه هایش را شبها-وقتی همه خوابیده اند- شاید بتوانی پیدا کنی اما خودش؟ فکر نکنم.
مثلا پشت هر سلامی که صدایم هربار در جوابش میگیرد، پشت هر خداحافظی ای جوابی برایش نمیشنوم، پشت هر جواب کوتاه و بلند، پشت هر خنده، هر چرخش، هر تق تق و آه ناگهانی و …
اینهارا هم نمیدانی که پشت هرکدام از این رفتارهای تو و چهره ی به ظاهر بی حرکت من چه سیل فکری جاری میشود. سیل است، میشکند، پر قدرت است، میشورد و خراب میکند و به ناکجاآباد میبرتش، هر فکری که قبل از او آنجا بود.
تا همینجا، همینجایی که ایستاده ایم، یا در واقع ایستاده ام-تو بسیار دورتری- احساساتم‌ افسار زده بودند، رمیدن و آرام گرفتنشان در اختیار آن بخش افسرده کننده و ترسوی عاقلم بود. از اینجا به بعد، از این قدم به بعد، انتخابی در راهم است. میتوانم افسار را رها کنم، چون که دیگر چموش تر از توان منست و میتوانم ساکتش کنم-کاری که همیشه خیلی زودتر میکردم- و تمام سیلاب ها و آتش فشان ها را خاموش کنم.
حقیقتا؟ نمیدانم انتخابم کدام است. از هر طرفی رفتن میترسم ولی از اینجا بودن از همه چیز بیشتر میترسم. خسته ام و هیچکدام از کارهای خوب و بدت جز آخرین ها یادم نیست. لیستی میخواهم از تمام شب های بی خواب و ضربان های زده نشده… از تمام خوشی ها و ناخوشی ها…

-«وقتی قرار شد دو دوست از همدیگر جدا بشوند میل دارند کمی کنار هم بنشینند. بیا تا همزمان با وقتی که ستاره ها در آسمان بالای سرمان زندگی درخشان خود را شروع کنند نیم ساعتی بنشینیم و با آرامش راجع به سفر و جدایی حرف بزنیم. آهان، ان درخت بلوط و این هم نیمکتی که زیر آن گذاشته اند. بیا، امشب در آرامش اینجا بنشینیم هرچند تقدیر چنین خواسته که دیگر هرگز در چنین جایی کنار هم نباشیم. خودش نشست و جایی هم برای من باز کرد تا بشینم.
-«ایرلند خیلی به اینجا دور است، جین، و من متاسفم که دوست کوچکم را به چنین سفر خسته کننده ای میفرستم. اما حالا که نمیتوانم کار بهتری برای تو انجام بدهم آیا چاره ی دیگری هست؟ آیا فکر میکنی از اقوام من هستی جین؟»
در آن موقع اصلا نمیتوانستم جوابی بدهم چون بغض گلویم را گرفته بود.
گفت:«این را ازین جهت میگویم که گاهی درباره ی تو احساس عجیبی به من دست میدهد-مخصوصا وقتی نزدیک من هستی، مثل حالا. مثل این است که رشته ای از یک نقطه زیر دنده های چپم با رشته ی مشابهی در همان نقطه از بدن تو به طور ناگشودنی و محکمی به هم گره خورده. اگر آن کانال متلاطم و راه خشکی که بیشتر از دویست مایل است میان ما جدایی بیندازد میترسم که آن رشته پاره شود و این احساس به من دست بدهد که قلبم مجروح شده. و اما تو، مرا فراموش خواهی کرد.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *