طول میکشد تا بفهمم آدمها آنچه میگویند نیستند. طول میکشد تا بفهمم آدمها آنچه میکشند و مینویسند نیستند. آنها حتی آنچه که قاب میگیرند نیستند. من هم آنچه نشان میدهم نیستم. نه مانند موزیکال ها با نظمم و نه مانند عکس هایم تر و تمیز و مینیمال. شاید حتی به پر احساسی نوشته هایم هم نباشم. ماها ملغمه ای هستیم از بعضی از چیزایی که نشان میدهیم و هرآنچه که نشان نمیدهیم.
همینطور که انقلاب را زیر و رو میکنم، از کنار سر دری رد میشوم که حالا مال من است، چاله هایی را رد میکنم که از برشان شده م و کتابفروشی هایی را برانداز میکنم که با تک‌ تک شان نه سال خاطره دارم. به اینها فکر میکنم. به خاطرات. به رنگ ها، حس ها، کلمه ها و‌ نگاه ها.
به آدمها. آدمهایی که قبلا چقدر بی اهمیت و چقدر آسان بودند. به آدمهایی که دیگر نه بی اهمیتند و نه آسان. حتما منم که مرتب نیستم، من جای خودم نیستم، مانند پازلی هزار تیکه جوری بهم ریخته ام که فقط دست خدا میتواند مرا بچیند.
در عنفوان کودکی، ده سال قبل-ده سال قبل به رقمش نیست که به اتفاقاتش است که زیاد است- که راه میرفتم و از کوه ها و دریا و گنج ها و سایه ها داستان مینوشتم، همگی تعقیبم میکردند. تمام شخصیت ها، خوب و بد، سر کلاس، سرویس، ماشین، شب قبل خواب زیر گوشم زمزمه میکردند که پایانم چه میشود؟ و من نمیدانستم. خوب شکل نگرفته بودند و نمیدانستم به کجا ختم میشوند.
از آن موقع خیلی گذشته. شخصیت هایم حالا ساخته ی من نیستند. من پیدایشان کرده م… تا حدی که گذاشته اند که بشناسمشان. آینده شان را من نمینویسم، که خودشان دنبالش میروند. من فقط پنجره ای به دنیایشان باز میکنم، نگاهشان میکنم و توصیف میکنم. من در زندگیشان هیچ کاره ام.
همین حس را به زندگی خودم دارم. انگار تنها نظاره گرم. گاهی که زیادی دردناک میشود-قبلا اینطور نبود، شاید یک ماهیست که این شکلی شده- فرار میکنم. آدم فرار نبودم اما فرار میکنم. پنجره را میبندم. پشت به آن تکیه میدهم به دیوار و فرو میروم در خودم تا درد بگذرد.
چه میگفتم؟ آها. این انقلاب… انقلاب جادویی. انقلاب دست ها ‌و کتانی های خاکی و پوستر های مقاله و پایان نامه و کتاب فروشی های هیجان انگیز و حالا پاییزی که آمده تا همه را دوباره رنگ کند. به سنگفرش جلوی دانشگاه که حالا نارنجی و سبز است، به دخترکانی که سوییشرت مردانه تنشان است، پاهایی که حالا صدای شکستن برگ های خشک را هم با خود دارند، پاییز به تمام اینها رنگ و بو اصافه میکند. حتما چند روز بعد زمین خیس خواهد بود و تا آزمایشگاه قعر زمین ما هم بوی خاک خواهد پیچید. حتما دوباره یک روز بیدار میشوم و انقدر منظره ی بارش برف روی کوه میخکوبم میکند که یک ساعت بهش خیره میمانم. حتما فصل درآمدن پالتوهایی که خودم را در آن گم میکردم هم میرسد. حتما شال گردن های رنگی رنگی م امسال لازمم میشود که در سوز باد آنرا دور صورت یخ زده م بپیچم و به نزدیک ترین لمیز برای یک لیوان شکلات پناه ببرم. حتما از صندلی های یخ اتوبوس متنفر میشوم، حتما ساعت ۵ بعد ظهر در ازمایشگاه دلم برای لحاف گرمم تنگ میشود. پاییز این همه حس با خودش می آورد… پاییز هم آنچه که نشان میدهد و میکشد و مینویسد و قاب میگیرد نیست.نه اخوان؟

نامه ی بیست و یکم

ما آدمها بهم وصلیم. وصل تر از آنکه در وهله ی اول به چشم بیاید. در پیاده روی ولیعصر یا میدان پانزده خرداد وقتی که منتظر تاکسی هستی یا سرت را پایین انداخته ای و بدو بدو مسیرت را دنبال میکنی و هرازگاهی سرت را بالا میاوری و چشمانت میفتد در چشمان دیگری- دیگری که سریع از کنارت میگذرد- فکرش را هم نمیکنی که دوباره ببینیش. جمعیت اطرافت همه از تو دورند.از تو وخوشحالی ها و مشکلاتت دورند. آدمهایی بسیار جدا و بسیار متفاوت … نه؟
ما آدمها خیلی بهم وصلیم جانم. خیلی! شاید بخاطر این شهر عوض کردن های مداومم است قبول، اما میدانی چند بار در همین تهران شده که آدمهایی که از چند طریق مختلف میشناختمشان -یا دوست شدیم یا فهمیدیم که هرگز نمیتوانیم دوست هم باشیم- خود آشنای هم بوده اند؟ شاید ، شاید، شاید ما هم همدیگر را میشناسیم نه؟ میگویند که بین هر دو نفری در دنیا تنها سه نفر وجود دارد. بین من و تو تنها سه نفر فاصله است. تنها …
اما از این وصل بودن حرف نمیزدم. از وصل بودنی میگفتم که بین دل های آدمهاست. از ریسمان های نازک و محکمی که قلب هایمان را بهم وصل کرده. از آن وقت هایی که شده دورادور از ناراحتی شخصی که هیچ تاثیری در زندگیت نداشته غمگین شوی، یا خوشحالیش شادت کند. از آن ضربان هایی که با دیدن شکستن دیگری ناپدید میشوند، و از آن لبخند های ناخوداگاهی که با چشم در چشم شدن با غریبه ها روی لبانت نقش میبندد. از آن زمان هایی که وقتی در مترو میبینی رو به رویی ت گریه میکند با خودت دلیلش را مجسم میکنی چرا و اینکه چگونه میتوانسی کمکش کنی، اگر نزدیک تر بودی. از تک تک دانه های تسبیح در شب آرزوها، رو به قبله، برای همه ی دور ها و نزدیک ها …
ما آدمها بهم وصلیم. من و تو بهم وصلیم. حتی اگر هم را نبینیم. حتی اگر هرگز هم را پیدا نکنیم، من و تو بهم وصلیم عزیزم. و اگر از نژاد آنهایی باشی که یوسف نجار را میشناسند … قول میدهم ضربان مان همگام هم بزند.

بلاخره …

قبلترها، یادم هست که تمام فکر و ذکر و خیالاتم رنگ بودند. خواب رنگ‌ میدیدم، فکر هایم همه رنگی بود.همه تصویر های متفاوتی که میشدند رویا و‌کابوس و هدف و ترس. این روز ها اما تمامش کلمه است. کلمه و واکنشی که قلبم به هرکدام دارد. یک نفر گوشه ی ذهنم نشسته ست و‌ مدام حرف میزند. از خستگی هایش، خوشحالی هایش و آرزوهای دور و درازش میگوید. گاهی انقدر بلند داد میزند که هیچ چیز جز او را نمیشنوم. گاهی به خواست من ساکت مینشیند یک گوشه و با خاطراتش طوری بازی میکند که من مجبور شوم پا به پایش از اول همه چیز را مرور کنم. بگیر از کارتون دیدن های بچگی، از آن اتاق سرسبزی که بوشهر میخواستم، از سازدهنی و ارومیه، از تبریز و‌ آن شرلی خواندن های بی وقفه و از تهران … تهران…تهران…
وولف داستانی دارد که سیر فکرش را نوشته ست. چگونه از فکر اینکه لکه ی روی دیوار چه است میرسد به تمام‌ تجربه ها و خاطره ها و چگونه تک تکش را با جزییات متصور میشود مبادا که مجبور شود بلند شود و بفهمد که آن لکه چه بوده ست. سیر افکار من هم همینگونه ست. همینقدر بین کلمات گم میشوم … هرکدام قصه ای دارند، پیشینه ای، آینده ای، هرکدام لجبازی مربوط به خودشان را برای بیرون ریختن از انگشتانم دارند.
چه میگفتم؟ از کجا شروع شد؟ دور زدیم؟
«نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد »… نگاه کن که چگونه مهر از لا به لای انگشتانمان سر خورد و فرار کرد! آخر مهر است و با اینکه هزار بار زندگیم به دور خود چرخیده انگار هیچ نشده و من هیچ تکان نخورده ام‌و همانجاییم که از ازل بودم و -دختر درونم زمزمه میکند- تا ابد میمانم.
خیلی چیزها در این دنیا حق همه ی ما آدمهاست. از میان این چیزها بعضی را داریم و سزاوارش هستیم، بعضی را داریم بی آنکه تلاشی کرده باشیم و بعضی را نداریم… بی آنکه مستحق نداشتنش باشیم. «کسی که نیست، کسی را که هست را از پا در می آورد.» این نداشته های نفرت انگیز رویایی مارا از پا در می آورند.
دختر درونم نشسته و با خودش آواز میخواند. با من قهر کرده. چند روز بود که مدام حرف میزد… از خوابهایش که ازشان مطمئن است، از حس درونی ش که فکر میکند مو لای درزش نمیرود، از تمام چیزهایی که دیده و شنبده و تمام‌ وعده ها و قول ها. هربار با صبر تمام دنیا را خاموش کرده ام، دو زانو جلویش نشسته ام‌ و برایش گذشته را جوری مرور میکنم که به یک « ساکت شو» ختم شده است. راضی نمیشود … تقلا میکند سوگواری میکند … نمیدانم با او‌ چکار کنم. نمیدانم با خودم چه کار کنم. نمیدانم با خودم‌ چه کار کنم.

نامه ی بیستم

تو‌ عین تمام رویاهای منی. نکند که من عین تمام رویاهایت نباشم؟
شبانه روز از خدا میخواهم که فقط وقتی عاشقم کند که مطمئن باشیم مال همیم. مثل قصه ها من راضی، تو راضی، خانواده ها راضی، همه چیز و همه کس بر وفق مراد‌ و آنگاه عاشقت شوم.
اما لعنتی! مگر میشود یکی از روزهایی که ناخوداگاه به تو‌ خیره مانده ام قلبم تند تر نزند؟ یا مگر ممکن است که پنهانی و از خود بیخود شده قربان صدقه ات نروم؟
عزیزم نکند تو همانی نباشی که باید؟ نکند دل بدهم به کسی که مال هم نشویم؟ نکند دل بدهم به دلداده ی دیگری؟نکند تو مرا نخواهی؟
در سراشیبیم. روزهایم مال من هست و ‌نیست. همگی یکی یکی از من سبقت میگیرند و من فقط به این فکر میکنم که این روزها چقدر هیچ چیز مال من نیست. دانشگاه مال من نیست. دوست هایم به من تعلق ندارند و حتی جسمم از من تبعیت نمیکند. قلبم گاه گاه که ناامید میشود دست از کار میکشد و من میمانم و دو دست یخ زده و چهره ای سفید. گاهی هم تند تند ، نمیزند که خودش را میکوبد، و من حیرت زده دردش را میکاوم‌ که مثل ماهی کدام دریا را دیده است که میخواهد خودش را برای رسیدن به آن بکشد؟
میگفتم عزیزم. هیچ‌چیزم مال من نیست. تو ‌هم نیستی. البته که نیستی. البته که هنوز حتی حضور نداری. البته که همه ی این حرفها خیال است.
«تو نیستی و‌جهان آکنده از عطر توست.»

نامه ی نوزدهم

#اول ـمحرم
عزیزم سلام.
حال و‌هوای جالبیست در دلم. شوق است و ترس. خستگیست و انرژی. صدای دست های هم نوای محرم می آید و من به نذر بی نیتی فکر میکنم که یک ماهش زود تر از آنی که فکر میکردم گذشت.
و صد البته که به پاییز! پاییز عجیب، پاییز سرد. پاییز پیچیدن شال گردن به دور صورتت-کاش برایت بافته بودم- و پاییز چپاندن دست داخل جیب-امسال جیب هایم بزرگند شکر خدا- و پاییز تو.
برایت گفته ام؟ که هرچه داریم از آن دو گنبد داریم؟ از سلام هایی که میدانم بی جواب نمی‌مانند تا آن جمله هایی که دیگر جاری میشوند و گیر نمیکنند… دلگیر نشو! از قصد دقیق نمینویسم. باید سوال برایت ایجاد شود تا بپرسی یا نه؟ خودت هم باید بدانی… که حتما میدانی… که به دلم افتاده تنها یک نماز صبح را همانجایی بخوانم که بوی سیب میدهد…
نوشته بود که در هرکدام ما هزار نفر نهفته است. تو‌کدام را در من برمی انگیزی؟ برای همین دوستت دارم؟ برای کسی که از من میسازی؟ ما به سر هم چه بلایی می‌آوریم؟
تو هنوز نیستی… هنوز نمیشناسمت… از تقلا افتاده ام… نمیتوانم به هزاران چشمی فکر کنم که مرا میبینند و مرا قضاوت میکنند و کلماتم را عوض کنم که مبادا به مذاقشان عجیب بیاید. این خصوصیست، بین من و‌ تو. از همان لحظات مخصوص به خودمان، از همان ها که نشود فاش کسی.
میبینم روزی را که نشسته ای و اینهارا میخوانی. من از دور نگاهت میکنم که چطور چشمانت روی هر جمله سیر میکنند. لابد با خودت فکر میکنی کی این را نوشته ام؟ چه حالی داشته م؟ آن موقع همدیگر را دیده بودیم یا نه؟ بعد از آنجا که خوب مرا میشناسی میدانی که هیچ‌ جمله ای بی‌دلیل نیست. به تک‌ تک کلمات فکر میکنی و برایت هرکدامشان سوال میشوند. لابد من هم که در چارچوب ایستاده بودم برای لحظه ای از دیدنت سیر میشوم‌ و برای هردویمان چای لیمو عسل می‌آورم، بر خلاف تمام دختران دنیا که عاشق دم کردن چای با هل‌ند. خیلی اتفاق ها ممکن است بیفتد. از من میپرسی که حالم این روزها چه بود؟ من از تو‌ میپرسم که بی من چه کار میکردی؟ ما به سر هم چه بلایی می آوریم؟
من پایان بلد نیستم. تا به حال نه تمام کرده ام نه تمام شده ام. نمیدانم یک قصه چطور تمام میشود. نمیدانم قصه مان چطور تمام میشود. پایان باز این را هم بگذار به حساب همین نابلدیم.
کاش هیچوقت تمام کردن را یاد نگیرم.

از توییت طور ها

مدتها بود که وبلاگو آپدیت نکرده بودم، البته این توضیحم برای دل خودمه. حقیقتن حتی توضیحی هم ندارم. بارها نوشتم و پاک کردم، امسال داستان تهران رو شرکت کردم، اتفاقای خیلی زیادی افتاد ، افتادم، پا شدم، خودمو سرزنش کردم، رد شدم، نوشتم نوشتم نوشتم… هیچ توضیحی ندارم… ندارم چون دلم نمیخواست برگردم اینجا. گاهی دلم میگیره از اینهمه نزدیکی روحی که ختم میشه فقط به همین نزدیکی روحی. که فراتر نمیره، نمیشه بره… بسکه دنیای بیخودی داریم.
اخ دلم میخواست … گاهی میشد دکمه ی جنسیت رو خاموش کرد … کاش میشد مثل انسان تعامل داشته باشیم و دوست باشیم و رفیق باشیم، البته که نمیشه الان، البته که فقط میشه از دور مواظب بود، از دور نظاره کرد و از دور مدام دعا کرد…
دلم گرفته، دلم تنگ شده و کاری راجب هیچ کدوم ازم برنمیاد.

اینهمه نگرانی از کجا میاد؟ نمیدونم. چرا چرا باید نگران آدمهایی باشم که بدون من زندگی خوبی دارن حتی؟ یا ندارن … یا نمیدونم … این میل به وصل بودن به همه ی کسایی که میشناسم از کجا میاد؟
چرا باید انقدر نگران تنهایی دیگران باشم؟ مدام اطمینان بدم به خودم و به اونها که من هستم. ببین! هستم! چه دوست نزدیک، چه یه آشنای اینستاگرامی، چه کسی که وبلاگشو میخوندم، چه کسی که ته ارتباطم باهاش در یک اتاق بودنه … چرا باید اینهمه نشونه ی ریز و درشت از تنهاییشون دستم بیاد؟ از غصه هاشون، نگرانی هاشون، تقلاهاشون، تنهایی هاشون … و دلم بخواد که کاش میشد تک تکشونو بغل کنم و بگم درست میشه و درست هم بشه …
خودمو نمیفهمم. بیشتر از هرکسی روی کره ی زمین خودم برای خودم ناشناخته م. اینهمه حس و نگرانی و تعلق به اینهمه آدم اطرافم که حتی شاید منو یادشون هم نباشه … داره منو میکشه، داره منو میکشه، داره منو میکشه.

قول میدم که اگر ازدواج کنم، ازدواجی کنم که گندشو درآورده از سنتی و عاقلانه بودن.

ترمینال یک

۲ شهریور ، ۲:۱۳ دقیقه ی نیمه شب
کوبید روی بوق فرمان.« ساعت دوی نصفه شب، مسخره شو درآوردن با این ترافیک.» نگاهی به ساعت روی داشبورد انداخت، ۲:۱۳ دقیقه. نزدیک ده دقیقه بود که دقیقا خروجی آزادگان گیر کرده بود. پروازش ساعت پنج صبح بود، و نمیدانست که به موقع به پروازش میرسد یا نه. « خیلی نگرانی؟میتونستی زودتر راه بیفتی» جوابی نداشت. خودش هم نمیدانست که میخواهد به پروازش برسد یا نه.
پدر و مادرش احتمالا خواب بودند، شاید هم نه. بیدارشان نکرده بود، نه شب خداحافظی هایش را کرده بود و قول گرفته بود که بدرقه اش نیایند و هروقت که توانستند ماشین را برگردانند« باید خودمو به تنهایی عادت بدم.» در آغوششان کشیده بود، بوسیده بودتشان و بدون هیچ حرفی به اتاقش رفته بود و خودش را حبس کرده بود. و تا خود دوازده تصمیمش قطعی نشده بود. ساعت دوازده برای آخرین بار نگاهی به صفحه ی موبایلش کرده بود، پیامکی نبود، تماسی هم نبود، تهی تر از حالتی که انتظار داشت موبایلش را خاموش و آخرین قسمت های وسایلش را- قاب های عکس و یکسری کتاب های دم دستی- را جمع کرده بود و راه افتاده بود و پشت سرش را هم نگاه نکرده بود، اما حالا این ترافیک لعنتی دوباره شک را به جانش انداخته بود.«شاید اینا همه نشونه س، شاید باید هنوز صبر کنم» نیم نگاهی به صفحه ی خاموش موبایلش کرد، به امید معجزه ای، صدایی که بگوید نرو… اما خبری نبود، جلوی ماشینش خالی شد، پایش را روی پدال گاز فشار داد.

۲ شهریور، ۳:۰۰ نیمه شب
هنذفری در گوش، آهنگها را بهم ریخته گوش میداد و به خداحافظی های مردم نگاه میکرد. خانواده هایی که با اشک فرزندانشان را بدرقه میکردند، دوستانی که قول سر زدن میدادند و … عمدا از باقی ماجرا نگاهش را دزدید ، او داشت میرفت، دلیلی برای مصمم تر شدن نداشت. به کفشش خیره شد و بدون نگاه کردن به لیست، یکی یکی در جیبش آهنگ هارا جلو عقب میکرد، یک لحظه حواسش پرت شد به نوزاد نفر روبه روییش که خیره و هوشیار نگاهش میکرد، بهش لبخندی زد، کمی شکلک در آورد، و دوباره نگاه خیره اش را انداخت به کفش هایش، وقتی حواسش جمع شد که چاووشی میخواند«آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست» زیر لب ناسزایی داد اما به دلیل نیاز احمقانه اش به تمام شدن تمام کارهایش آهنگ را جلو نزد. گویا مهمان شده بود به سیر اجباری خاطراتی که چند هفته ای بود با تمام وجود تلاش میکرد به آنها فکر نکند. صف یکی جلو رفت، او همچنان خیره مانده بود به جلوی پایش.

۱۵ فروردین ، ساعت ۷:۳۰ صبح
«سایه عزیزم ، از کی اینجایی؟»
«عه مامان من نفهمیدم کی اومدین… هنوز تغییری نکرده …»
«من هستم ، برو خونه استراحت، خیلی بهم ریخته شدی»
«نه باید باشم وقتی به هوش میاد، چه حسی پیدا میکنه اگه بیدار شه و من نباشم؟»
لبش را گزید که تعریف نکند که دکتر گفته بعد این همه مدت در کما ماندن به هوش آمدنش بیشتر شبیه معجزه است… که کسی نمیداند حتی اگر بیدار شود چه طور خواهد بود. مادر ایلیا به اندازه کافی این روزها سختی کشیده بود و نیاز نبود ته دلش را خالی کند. خودش میدانست و همین بس بود. زیر لب گفت«هروقت رسیدیم بش باهم فکرشو میکنیم»
«من میرم چایی بیارم.»
بدون گوش کردن به جوابش به سمت راه پله حرکت کرد، هنذفریش را در گوشش گذاشت و خداحافظی تلخ چاووشی پیچید توی گوشش. چقدر از این آهنگ متنفر بود. این آهنگ را قدغن کرده بود اما ایلیا اصرار داشت که حتما آن را داشته باشد. هربار که میخواست اذیتش کند توی ماشین این را میگذاشت و بعد از غش غش خندیدن به قیافه ی کج خلق ش آنرا عوض میکرد. حالا چقدر آن کج خلقی ها مسخره به نظر میرسید، گذاشت برایش از همه ی خداحافظی ها بخواند و مسیرش را به سمت تریا کج کرد.
۲۰ فروردین ، ساعت ۱۵:۰۰
«سلام آقای دکتر ، اتفاقی افتاده؟ چی؟ به هوش اومد؟ دارم میام ، نزدیکم ، تونل نیایش رو بسته بودن… چیزی هست که باید بدونم؟» صدایش با جمله ی اخر لرزید.« خب خداروشکر، من نزدیکم خیلی زود میرسم.»
نفهمید چطوری رسید دم در بیمارستان، نفهمید چطور سه پله یکی بالا رفت، نفهمید چطور رسید دم در اتاقش. از بیرون داخل را نگاه کرد، مادرش را بغل کرده بود، به پدرش محبت آمیز و شرمنده نگاه میکرد، به خنده افتاد.«لعنتی دلم واس خنده ت یه ذره شده بود.» قبل داخل اتاق رفتن یک سر به روشویی زد، در آینه خودش را مرتب کرد « بیست روزه همو ندیدیم، باید منو بتونه بشناسه، این مدت خیلی عوض شدم» نمیتوانست جلوی لبخند گشاده اش را بگیرد . رفت پایین و با یک دسته گل لیلی برگشت، در زد و وارد اتاق شد. تلاش کرد با بلندترین حالت ممکن حرف بزند« سلام. خوبی؟» چه قدر احمقانه. معلوم است که خوب نیست! ایلیا نگاهش کرد. بی هیچ حسی، بی هیچ آشنایی دادنی، به او خیره ماند و بعد چشمانش را تنگ کرد. به نظر سایه یک سال گذشت تا بالاخره ایلیا گفت:«با منید؟ فکر کنم اشتباه اومدید … حتما اتاق دیگه ای هست مریضتون.» سایه خشکش زد. بدون برداشتن نگاهش عقب عقب رفت، گل ها را همانجا رها کرد و از اتاق خارج شد.
۲۰ فروردین، ساعت ۱۵:۱۸ عصر
«ببخشید دخترم که پشت تلفن بهت نگفتم… گفتم شاید وقتی ببینتت اوضاع فرق کنه.»
«چرا من؟ همرو یادشه اما منو نه … چرا؟ چیکار میتونم بکنم؟»
«حقیقتش نمیدونیم … میتونیم دوباره آشناتون کنیم، میتونی دوباره از خاطراتتون بگی، میتونی تلاش کنی اما خیلی ممکنه هیچوقت دوباره یادش نیاد.»
مثل یک نوار خراب دوباره تکرار کرد:«چرا من؟»

۲ شهریور ۳:۱۵ صبح
توی صف پاسپورت بود. بارهایش را سریع تحویل داده بود و آمده بود توی صف.مادر پدرش در این فاصله زنگ زده بودند تا مطمئن شوند که به سلامت به فرودگاه رسیده است. خوش و بش کرده بود و خندیده بود تا خیالشان راحت شود و قطع کنند. ترجیح میداد این ساعتهای اخر تنهای تنها باشد. دوباره خیره شد به آدمها. به زوج های خوشبختی که راهی ماه عسلشان بودند، یا حتی به همراه بچه های کوچکشان، به دختر پسر های دانشجو با آن استرس طبیعی همه ی مهاجر ها. سایه و ایلیا باهم قرار رفتن نداشتند. یعنی چرا، قبل آشنا شدنشان هردو قصد رفتن داشتند..سایه که قصد رها کردن ارشد و رفتن وخواندن ارشد دوباره را داشت و ایلیای مغرور وخشک اول هم به هیچ چیزی که مسیرش را عوض کند بها نمیداد. آشنا شدن و باهم ماندنشان بیشتر شبیه معجزه بود. بعدها وقتی که زندگیشان را کنار هم میچیدند فهمیدند که میخواهند همینجا با هم باشند. حالا… سایه برگشته بود به برنامه ی اولش. دوباره خودش را خیره به دستهای حلقه شده ی دیگران پیدا کرد. فایده ای نداشت که فکر هایش را بلوکه کند. یاد تمام پادکست های مدیتیشنی افتاد که این مدت معتادشان شده بود.« بذار فکرات برای خودشون جاری بشن، نگهشون ندار، فقط بببینشون و بذار بگذرن»
Oh, hold on, hold on to me, cause I’m a little unsteady. a little unsteady.
But if you love me, don’t let go.
۲۰ فروردین ساعت ۱۶:۱۳ عصر
بی هدف در خیابان ها پرسه میزد. بدون اینکه جای مشخصی را در نظر داشته باشد سر از جلوی دانشگاه درآورد. به سر درشان نگاه کرد، مثل تمام وقت هایی که منتظر مانده بود تا چهره ی آشنایی از پشت آن سردر دیده شود. مثل آن موقعی که ناگهان ایلیا از در سمت مسافر نشسته بود داخل ماشین و اورا تا حد مرگ ترسانده بود. دوباره شروع به حرکت کرد. رسید به پل گیشا … لعنت به این پل، لعنت به این محل، لعنت به این خیابان و همه ی این ماشین های لعنتی که زندگی اورا به این روز انداخته بودند. هرچقدر تلاش میکرد نمیتوانست به نقطه ی تصادف نگاه کند. هنوز نمیتوانست باور کند که …«نه، به خودت مسلط باش. امیدوار باش. یادش میاد. هنوز خیلی کارا مونده که بکنی.» اما هرچقدر با خودش این ها را تکرار میکرد، از ذهنش پاک نمیشد آن لحظه ای که در آزمایشگاه نشسته بود و خبر بهش رسید.در ذهنش خانه شان را میچید و همزمان در حال هماهنگ کردن سفرشان بود که بهش زنگ زدند. «همینقدر راحت…. همینقدر بسته به یک تار مو … چرا اخه خیابون و نگاه نکردی …»
۲ شهریور ساعت ۳:۴۷ دقیقه ی صبح
با یک ساک دستی کوچک و یک لیوان نسکافه ی داغ نشسته بود منتظر اعلام پروازش.
-مسافرین پرواز شماره ی BA152 به مقصد لندن، لطفا به گیت ۱۲ جهت تحویل بار مراجعه فرمایید.
هنوز زود بود ، هنوز زود بود … ترجیح داده بود دیگر آهنگ هم گوش نکند. موبایلش را چپانده بود ته ساکش و تلاش میکرد به این فکر کند که چقدر این لیوان نسکافه دستانش را گرم میکرد. با خودش لباس های گرم هم داشت، قرار بود هوا موقع فرود بارانی باشد و چقدر ممنون خدا بود بابت این استقبال. از فکر بیدار شدن با صدای بارش باران کنار پنجره اش لبخندی زد. خانه ی کوچکی گرفته بود نزدیک دانشگاه، دور از فرودگاه هیترو اما بسیار نزدیک به دانشگاه. این یعنی قبل رسیدن به خانه ش تقریبا تمام لندن را میدید. استادش یکی از دانشجوهای ایرانی قدیمی ش را مسئول استقبالش کرده بود و هماهنگ کرده بودند که برای جلوگیری از دلتنگی زود هنگامی که ممکن بود پیش بیاید اول از همه یک رستوران ایرانی بروند و تجدید خاطره کنند و بعد اورا در زندگی جدیدش جا بیندازند.
برای چک کردن ساعت رسیدن پروازش دست در ساکش برد که ویبره ی موبایلش اورا خشک کرد. به تماس جواب داد.
« فکر کردی همینطوری میتونی بری سایه؟ یه خدافظی نکردی؟ ما باید از مامان بابات بفهمیم؟»
«معصومه …»
«هیس! فکر کردی فقط تو سختی کشیدی؟ تو ناراحت شدی؟ شیش ماهه جلوت حرف نمیزنیم. شیش ماهه همو ندیدیم. شیش ماهه با ما حرف نمیزنی مگه یه کلمه. ولی فک نمیکردم بتونی پنج سال دوستیو انقدر راحت بندازی دور که بخوای بری و نگی!»
«ببین …»
«آهااا الان میخوای حرف بزنی؟ اصلا کی اقدام کردی؟ کی تصمیم گرفتی؟ چی شد یهو؟ نمیتونستی بیشتر صبر کنی؟ نمیتونستی بیشتر تلاش کنی؟ شاید..»
طاقتش طاق شد.
«برای همین باهاتون حرف نزدم! فکر میکنی راحته؟؟ تو چشماش نگاه کنم و ببینم نمیفهمه، نمیشناسه، چشمایی که امکان نداشت به من اینطوری نگاه کنن، امکان نداشت اینطوری با من حرف بزنه، امکان نداشت انقدر بی تفاوت باشه، هربار که منو میدید.. من براش یه معمای حل نشدنی بودم. هربار که منو میدید عصبی میشد… اون نمیفهمه کیو از دست داده … من میتونم دل خوش باشم به سالم بودنش ….اما من نباید نیاز باشه اینارو بهتون توضیح بدم!»
صورتش خیس خیس بود. معصومه پشت تلفن ساکت شده بود. فقط صدای نفس های بلند و کشیده اش می آمد.
«… نمیشه پروازتو عقب بندازی؟»
«نه … نمیشه … نمیتونم دیر تر برم… تا همین الانم کنستاندینو خیلی بهم وقت داده. بعد ددلاین قبولم کرده… نمیتونم ازش بیشتر وقت بگیرم… ترم ازین هفته شروع میشه …»
«سایه.»
«نه، نمیمونم. این… تنها چیزیه ک تو زندگیم دارم الان. ببخشید … اما نمیتونم همینم از دست بدم. اون موقع نمیدونم به چه امیدی باید نفس بکشم معصومه. این مسیری نیس که میخواستم … اما حالا … تنها راهمه. منو ببخش… راهیم کن … خواهش میکنم.»
«برو عزیزم… برو به سلامت.»
«معصومه … ببخشید که بهت نگفتم… ببخشید که به هیچ کدومتون نگفتم. بهشون میگی؟»
«آره عزیزم … کی میرسی؟
«والا هنوز معلوم نیس که پرواز به موقعه یا نه …. معلوم شه خبر میدم.»
«حتما بگو … برو کم کم دیگه پس … جا نمونی… خداحافظ.»
قبل از اینکه سایه جواب خداحافظی را بدهد تلفن قطع شده بود.

۲۲فروردین ساعت ۱۰:۳۰ صبح
خودش را جمع و جور کرده بود و برگشته بود به آن اتاق کذایی. قبل از در زدن نگاهی به داخل انداخت. ایلیا نشسته بود و مثل همیشه یک پایش را جمع کرده بود و روی پایش یک کتاب را با یک دست نگه داشته بود. چشمانش را ریز کرده بود روی متن کتاب. چندبار از دور به اون هنگام مطالعه خیره مانده باشد خوب بود؟ دقیقا میدانست ایلیا موقع کتاب خواندن چه شکلی میشود. دقیق هر پنج خط یکبار برمیگشت و به اول صفحه نگاه میکرد و چشمانش را تنگ میکرد و خط اول پاراگراف را دوباره میخواند که تمرکزش از بین نرود. بعد یک نگاهی به صفحه ی بعد مینداخت. هر پاراگراف کارش همین بود.توجیهش هم این بود که «میخوام بدونم. از ندونستن اینکه چی شد و چی قراره بشه و معلق بودن متنفرم.» سایه با اینکه هربار حسابی دستش می انداخت اما از طرفی شیفته ی همین کارهای تک او بود. همین کارهایش که فقط او اینگونه انجامشان میداد. همین ضرب آهنگ خاص قدم زدنش، همین مدل فکر کردنش، و همین نحوه ی کتاب خواندنش.
به خودش که آمد به دیوار بیرون اتاق تکیه داده بود و تماشایش میکرد. نفسش آرام شده بود و ضربان قلبش مثل روزهای اخر اسفند سال قبل بود. به خودش جرئت داد که برود جلو:
«سلام»
ایلیا در جایش پرید.
«ببخشید! ببخشید! باید اول در میزدم! نمیخواستم بترسونمتون!» دستانش را بالا گرفته بود با کف دست هایش رو به ایلیا جوری که انگار میخواست جلو افتادنش را بگیرد. انگار بخواهی جلوی افتادن یک گلدان بلند شکستنی را بگیری.
«خوبید؟ بگم دکتر بیاد؟»
«من خوبم … شما؟»
نفس عمیقی کشید. باید صبور میبود. زمان میخواست.
«من دیروز اشتباه نیومده بودم …»
با خودش فکر کرد که بهتره از آسان شروع کند. بهتر بود فعلا با اسم فامیلی صدایش بزند.
«اومده بودم که به شما سر بزنم آقای تیام.»
«من میشناسمتون؟ ببخشید … هنوز درست و حسابی فعال نشدم! انشالله که نمیدونید چطوریه این وضع دیگه …» به وضوح خجالت کشیده بود و میخندید به خودش … مثل همیشه.
«نه خودتونو اذیت نکنید …» لبه ی تخت خواست بشیند اما لحظه ی اخر تصمیمش را به صندلی کنار پا تختی تغییر داد.قرار نبود بترساندش.
«من از آشناهای دانشگاهتون هستم. راستش از طرف بچه های آزمایشگاهتون اومدم.یا آزمایشگاهمون … میشه گفت… یسالی هست که هم آزمایشگاهی هستیم. یادتون نمیاد؟ ادیبم. هم دوره بودیم … ورودی ارشد ۹۴.»
«یکم خاطرات دانشگاه برام مبهمه … ولی حالا یکم یادم اومد … سر کلاسای ترمای اول همیشه جلو مینشستید … سمت چپ … بارونی قرمز؟» سگرمه هایش تو هم رفت. انگار حسی داشت که نمیفهمید چرا. خلقش تنگ شد.
«بارونی قرمز؟ آها آره ! من بودم.» خندید و ادامه داد« ولی به دلایلی دیگه استفاده ش نمیکنم… برای همین یه لحظه به جا نیاوردم ولی آره همونم. دیدید؟ یادتونه.»کتش را ایلیا دوست نداشت. برای همین کنارش گذاشته بود. تلاش کرد لبخند دلگرم کننده ای بزند. هنوز اخم های ایلیا تو هم بود ولی دیگر نگاهش نمیکرد.
«چیزی شده؟»
«نه من … من نمیفهمم چرا … بنظر ذهنم از حدی که فکر میکردم بیشتر بهم ریخته … حس هامو نمیفهمم. فکر کنم زیادی امروز خسته کردم خودمو.»
مودبانه ی این بود که برو. از صندلیش بلند شد … کتاب ایلیا را که روی زمین افتاده بود برداشت و نگاهی به عنوانش کرد«کافکا در کرانه» دوباره کتاب را روی تخت و کنار دستش گذاشت و گفت «چه انتخاب خوبی. یبار من عین همین کتابو به کسی هدیه دادم … اولین هدیه ای بود که بهش دادم.» بعد به او خیره شد که ببیند در چشمان ایلیا جرقه ای میزند یا نه . اخم هایش بیشتر گره خورد.
«من باید برم دیگه. وقت ملاقات تمومه. بهتره شمام اون کتابو بذارید کنار و بخوابید کمی.» بی اختیار پتو را رویش مرتب کرد. ایلیا نفس عمیقی کشید. فهمید کار عجیبی کرده. سرش را پایین انداخت، زیر لب به زمزمه گفت خداحافظ و بیرون رفت.
۲ شهریور ، ساعت ۴:۰۰ صبح
لیوان کاغذی نسکافه را انداخت داخل سطل زباله و بلند شد و یک جیغ کوتاه کشید. پایش خوابیده بود و جریان ناگهانی خون آنرا به گزگز انداخته بود. تلاش کرد به تمام آنهایی که از سر تعجب به اون خیره شده بودند اهمیت ندهد. از حس خجالتی که داشت خنده اش گرفت. «حالا که خودش باهام نیست اخلاقشو دارم با خودم یدک میکشم» آمد بیرون و تلاش کرد دنبال پرواز مربوط به خودش بگردد.سرش بالا و روی تابلو ها بود وگردن دراز کرده بود که اعلام های صوتی را بهتر بشنود که به نفر جلوییش برخورد کرد. تمام وسایلش ریخت روی زمین. عذر خواهی کرد و چهارزانو پاسپورت و ویزا و کیف پول و موبایل و هنذفریش را داخل کیف ریخت. بعد نگاهش افتاد به اخرین عکسی که از اتاقش جمع کرده بود و انداخته بود داخل همین کیف دم دستی. عکس دو نفره شان بود که اولین بار تا ایستگاه هفت بام را رفته بودند. گونه های هردو از سرما سرخ، پوست انگشت ها ترک انداخته و پاها تا زانو برفی و گلی شده بود. در همان حال مجبورش کرده بود که سلفی بگیرند و انقدر دستشان سرد بود که انگشتشان خم نمیشد تا دوربین عمل کند. اخرش انقدر تلاش کرده بودند و خندیده بودند که عکس آنهارا جوری ثبت کرده بود که هرکدام نصف و نیمه افتاده بودند. یکی روی زانو خم شده از خنده و دیگری به آن یکی نگاه کرده بود و خندیده بود. بعد از آن هر عکسی گرفته بودند به دلشان نچسبیده بود و آخرش همین عکس یهویی تار را هردو چاپ کرده بودند. البته که حالا هردو عکس دست خودش بود.البته که دیگر عکسی دست ایلیا نداشت.

۱۱ مرداد ، ساعت ۱۴:۰۰ عصر
نشسته بود توی تلکابین بام با ایلیا و یک دختر و پسر دیگر از هم دوره هایشان. این مدت سه ماه هر کاری کرده بود. چندبار دیگر تا بیمارستان رفته بود. از بار سوم به بعد هربار پرستار ها جلویش را گرفته بودند که «خوابه»،«داره معاینه میشه»،«موقع غذاشه» تا اخرین بار اقرار کرده بودند که« ببخشید خانم تیام ولی هربار شمارو میبینه تا مدت ها حالش گرفته س. غذاها و داروهاشو به زور میخوره. دکتر میترسه به روند درمانش اختلالی وارد شه. انشالله بعد اینکه مرخص شه میبینینش.» بعد از آن فقط میرفت و دورادور به او سر میزد و برمیگشت. با خودش میگفت که هنوز خیلی وقت هست. میتواند بعد خانه رفتنش ببیندش و کاری کند که همه چیز یادش بیاید. بعد مرخص شدنش از بیمارستان تا مدتها خانه ی ایلیا پر از مهمان و فامیل بود. چندباری هم اورا دانشگاه دیده بود ولی قبل اینکه جلو برود ایلیا مسیرش را کج کرده بود. یکی دوبار هم سر میزش رفته بود… اجباری هم صحبت شده بودند، یکبار هم برایش شربت بیدمشک برده بود پیشش و او با تعجب پرسیده بود که از کجا میدانست که این شربت را از باقی بیشتر دوست دارد. بعد دوباره وارد همان فاز گرفته شده بود و سایه را برگردانده بود به خانه ی اول. امروز سایه با همه هماهنگ کرده بود که به بهانه ی اخرین بار کنار هم بودنشان قرار بام بگذراند. حالا وقت داشت یکبار دیگر در یک محیط آشنا تلاش کند … تلاش کند حداقل یک خاطره از خودش را به یاد ایلیا بیاورد. تمام این مدت تلاش کرده بود شاد و سرزنده باشد. به دلش بد راه ندهد و حداقل هربار کنار ایلیاست بخندد اما مدام سخت تر میشد. هفته ی قبل، اخرین باری که باهم حرف زده بودند از دهان ایلیا پریده بود که: «یادته؟ مثل اون دفعه که موندیم خونه ی شما که فیلم ترسناک ببینیم و اخرش نشستیم سر friends و بعدش …» و ناگهان ساکت شد و وحشت زده خیره شده بود بهش. سایه یادش هست که حس میکرد قلبش نمیزد. از شوق منتظر بود ایلیا ادامه بدهد.میخواست ببیند یادش هست که تا اپیزود اول را گذاشته بودند خواهر ایلیا زنگ زده بود و شام دعوتشان کرده بود بیرون که خبر قبولی دانشگاهش را بدهد؟یادش هست که چطور در همان حالت غرغر رفتند و تمام شریعتی را سریع دنبال هدیه گشته بودند و بعد ایلیا برایش یواشکی یک شیشه عطر یوفوریا خریده بود و فکر کرده بود سایه نفهمیده؟ اما ایلیا ساکت بود. خیره به مانیتور لپ تاپش ساکت بود. بعد گفته بود «بهتره برید سر میزتون. انقدری که شما اینجایید… من به کارام نمیرسم. تصادف منو خیلی عقب انداخته.»
۴ دقیقه ی دیگر ایستگاه هفت پیاده میشدند. وقتی که از پنجره به سمت ایلیا برگشت دید که به او خیره شده. نگاهش خالی بود. خالی … کمی عصبانی؟کمی آشفته؟ به محض ایستادن کابین ایلیا پیاده شد و با حداکثر سرعت از جمعیت جدا شد. بنظر اصلا نمیخواست با بقیه باشد … اصلا نمیخواست با سایه حرف بزند و سایه نمیفهمید چرا. دنبالش دوید.«چی شده؟»
«چرا ولم نمیکنی؟»
«ببخشید؟»
«تو یه هم کلاسی عادی نیستی. یه هم آزمایشگاهی عادی نیستی. من همرو یادمه و تورو یادم نیست جز … یسری تصویر که نمیفهممشون. چرا این عکسو من و تو دقیقا اینجا انداختیم؟»
«خیره شد به آن عکس بهم ریخته ی سال قبل شان در دستش. چه توضیحی میداد؟ میگفت«عزیزم، ما زن و شوهریم!» یا « تولد من اومده بودیم اینجا. تو منو آوردی اینجا.» یا سکوت میکرد. هیچ توضیحی نمیداد. گزینه ی سوم را بیشتر دوست داشت.
«من ازت خوشم نمیاد.»
به چشمان پر از خشم ایلیا خیره ماند.
«من ازت خوشم نمیاد. حتی ازت بدم میاد. ازینکه هردفعه میبینمت ضربانم بالا میره بدم میاد. ازینکه هربار منو میبینی میخندی و با خنده هات دلم هری میریزه پایین بدم میاد. از این فلاش های خاطره ی تو ذهنم ک هیچ توضیحی ندارم واسشون هم بدم میاد. من آدم عشق و عاشقی و این لوس بازیا نیستم. همه میدونن.خودم هم خودمو میشناسم یا حداقل میشناختم! نمیفهمم اینجا چه اتفاقی بین من و تو افتاده، ولی به وضوح یه اشتباه بوده.»
لبش را گزید که جوابش را ندهد. ایلیا ادامه داد.
«دیگه جلوم نیا. دیگه باهام حرف نزن. هربار که میبینمت، هربار که صحبت میکنیم من گیج وگم میشم. دیگه خودمو تو آینه تشخیص نمیدم. تو و خاطراتت توی چارچوب زندگی ای که من میخوام جا نمیخورین. لطفا هرچی که بود… هرچی که هست … قول بده که تمومش میکنی.»
بلاخره توانست لب باز کند« قول میدم»
ایلیا بدون هیچ حرفی رویش را برگرداند و برگشت پیش بقیه.
سایه همانجا ماند. همانجا زانو زد. خیره مانده بود به دود غلیظ بالای شهر اما هیچ چیز نمیدید. مقاومتش در هم شکسته بود.

۲۰ مرداد ساعت ۱۱:۱۶ صبح
برای آخرین بار رفته بود دانشگاه که با استادش خداحافظی کند. سر تمام کارهای هول هولکی دکترایش خیلی کمکش کرده بود و چون از کل ماجرا با خبر بود تمام تلاشش را کرده بود که سایه بتواند برود. موقع بیرون آمدن از دفتر استادش دوست صمیمی ایلیا را دیده بود.
«اون هنوز دوستون داره حتی اگه ندونه. میدونید دیگه؟»
«بیشتر جور دیگه ای بنظر میاد.»
«من میدونم نباید دخالت کنم … ایلیا تازه به خود من اعتماد کرده. این چندوقت که نبودید … اون روز توی بام که زودتر از همه برگشتید و غیبتون زد نگفت چرا ولی دیدمش که همه جارو دنبالتون گشت. الانم اعتراف نمیکنه ولی اصلا آروم و قرار نداره. هروقت که برمیگردم چکش کنم میبینم خیره مونده به جای خالیتون. شما براش حل نشدید. درسته. اون نمیدونه این یسال گذشته چقدر تغییرکرده … اما دلش براتون تنگ شده … حتی اگه نگه. یادتون هست که چقدر لجباز بود.»
«من بهش قول دادم. ازم قول گرفته که دیگه سراغش نرم. و نمیرم. این چیزیه که الان واقعا میخواد. گذشته اهمیتی نداره. داره؟ ما وقت داشتیم که حتی از اول شروع کنیم. اما نشد. نخواست. تموم شد. »
بعد موقع بیرون رفتن دم در دانشگاه ایلیا را دیده بود که سرخوش داخل میرفت. لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد. بعد سایه بی هیچ حرفی سرش را پایین انداخته بود و سوار ماشینش شده بود. موقع گذشتن از جلوی سر در دید که ایلیا هنوز همانجا ایستاده و به او که در حال رفتن است نگاه میکند و مشت هایش گره شده اند. کاش ایلیا میدانست که این جلو نرفتن و نگاه نکردنش برای سایه سخت ترین کار ممکن بود.

۲۸ مرداد ، ساعت ۱۳:۱۰ عصر
با ماشین بیرون در خانه ی ایلیا منتظر ایستاده بود. به محض خروج ایلیا رفت و زنگ در خانه شان را زد و وارد شد.
«سایه سلام .. ایلیا همین الان رفت …»
«میدونم مامان … اومدم با خودتون حرف بزنم… بابا نیس؟»
«چرا اونم الان میاد … چی شده؟»
نشستند دور میز آشپزخانه ، سایه در چشمان آن دو نفر میدید که چقدر میترسند از شنیدن حرفهایی که از قبل معلوم بود به کجا ختم می شود.
«میدونید که من مدتهاس که ایلیا رو ندیدم.میدونید که خودش نمیخواد منو ببینه. دیگه نمیتونم ادامه بدم … دیگه نمیتونم بهش فشار بیارم و بیشتر ازین خودمم نمیتونم… نمیخوام ازش متنفر بشم و اگه بیشتر ازین اینطوری ببینمش ازش متنفر میشم مامان.»
«یه قولی بم بدین … قول بدین که اگه …» آب دهانش را قورت داد،« اگه یروز اومد بهتون گفت که کسی و دوست داره…یا هر دلیلی دیگه ای… بهم زنگ بزنید. میام همه چیزو امضا میکنم. اون حق داره خوشحال باشه.»
«سایه جان تو مجبور نیستی که ….»
«دارم از ایران میرم بابا. دیگه نمیتونم تو این شهر راه برم. نمیتونم بلوار کشاورزو پیاده برم. از همه جاهایی که باهم رفتیم بیزارم. دانشگاه برام شکنجه س… اتاقم دیگه اتاقم نیست. آرامش ندارم اینجا و پدر مادرمم با دیدن من تو این حال خیلی اذیت میشن. مجبورم برم یه جای دور … مجبورم برم … و حالا موقعیتش هست که برم …»
شناسنامه ی ایلیا را گذاشت روی میز. « این دست من مونده بود … الان باید بره دست خودش … نیازش میشه .»
برگشت که از آنجا خارج شود که ایلیا را دید که در چارچوب در خشکش زده.نفس هایش مقطع و به شماره افتاده بود. دو قدم به سمتش جلو رفت… هیچ وقت انقدر نزدیکش نشده بود. در این مدت چند ماهه هیچوقت انقدر نزدیکش نشده بود. ایلیا تکان نخورد. به چشمانش نگاه کرد…درگیر …ساکت… مهربان؟ …اینطور نمیشد خداحافظی کرد.« اینو به من مدیونی. چشماتو ببند… لطفا.» ایلیا بی حرف چشمانش را بست. نگاهش کرد… دو تار موی مشکی افتاده روی پیشانیش، خط های ریز دور چشمش … در آغوشش گرفت، محکم. ایلیا همانطور ثابت ایستاده بود. بعد دستانش را به دور او حلقه کرد. خوب بود که چشمانش بسته بود، خوب بود که صورتش را نمیدید چون اگر میفهمید که حتی این آغوش هم از ترحم است همانجا میمرد.
شانه اش را بوسید و در گوشش گفت « خواهش میکنم مواظب خودت باش. خواهش میکنم خیابون را نگاه کن …. و با سرعت رانندگی نکن … و تو سرما خودتو بپوشون … خواهش میکنم جلوی احساساتتو نگیر … خواهش میکنم خودت باش… خواهش میکنم بیشتر مواظب خودت باش.» یک قدم فاصله گرفت. چشمان ایلیا هنوز بسته بود … کمی زیرشان نمناک بود که سایه تلاش میکرد آنها را نادیده بگیرد. بدون هیچ حرفی کیفش را برداشت و در را پشت سرش بست.
۲ شهریور ، ساعت ۴:۲۶ دقیقه ی صبح
موبایلش را روی حالت پرواز گذاشته بود و در انتظار اعلان پرواز نشسته بود و چشمانش را بسته بود. نسکافه ی فرودگاه به قدر کافی قوی نبود. در دو روز گذشته فقط سه ساعت خوابیده بود، شاید هم کمتر وخدا میدانست چند هفته یا حتی ماه بود که خواب عمیقی نداشت. در ذهنش خانه ی آینده اش را زیر و رو میکرد. یک خانه ی نقلی کوچک ۴۸ متری یک خوابه ،یا سقف شیب دار قهوه ای و اتاق های خاکستری … با خودش فکر کرد«باید به محض رفتن بدم همه جارو سفید و آبی کمرنگ کنن» توی ذهنش تک تک اتاق ها را با وسایلش میچید و دنبال این بود که چه چیزهایی را باید بخرد و چه چیزهایی را دور بریزد. «کی برم خرید؟ کجا برم؟پانیذ که نمیتونه همش با من بیاد و بره …باید خرید خونه رو بکنم، باید برم دانشگاه ثبت نام، باید برم بانک …» کم کم تمام صداهای اطراف آرام تر و ساکت تر شدند و بیشتر داخل صندلی فرو رفت.
«اینا که بازار بزرگ ندارن! باید برم آیکیا؟ کی حوصله خرید داره الان …اما باید برم، چاره ای ندارم،ظرف میخوام، چند تا تونیک بلند میخوام، کتابخونه میخوام ، یه صندلی لهستانی میخوام…» صدایی از گوشه ی ذهنش غرغر میکرد که «انگار خیلی هم از این تنها رفتن بدت نیومده.» با خودش تکرار کرد«نه، خوشحال نیستم ولی آرومم. اینم یه شروع دوباره س… منم لایق آرامشم… اینجا نتونستم پیداش کنم… اینجا نتونستم نگهش دارم.» چقدر خوابیده بود؟ نمیدانست. شاید یک ربع ساعت یا حتی یک سال … با شنیدن ضرب آهنگ دلپذیری که به نشستن در صندلی کناری ش ختم شده بود ضربان قلبش آرامتر و نفسش عمیق تر شده بود. عطر یوفوریای مردانه در مشامش پیچید. «چه خواب خوبی. کاش میشد بیدار نشم.» با اعلام سوار شدن به هواپیما غریبه ی عزیزی خیالی خوابش از جایش بلند شد. به خودش تشر زد: «بیدار شو. بیدار شو. باید سوار شی. چشماتو باز کن. سریع!» چشمانش را بزور باز کرد. اول درست نمیدید. یک بار، دوبار پلک زد. یک نفر جلوی صندلیش ایستاده بود که روی دست چپش یک کت بارانی قرمز انداخته بود و دست دیگرش دراز شده بود به سمت سایه. سرش را بلند کرد تا چشمانش بیفتد در سیاه ترین و مهربان ترین چشمان دنیا. «بریم؟»