نقطه، سر خط

خیلی خیلی قبلتر، از همان زمانی که روی تخته ی خانم امامی نوشتم «ث» و خوشحال بودم که رشت قبلا اینرا یاد گرفته ام، عاشق این بودم که با تمام مداد رنگی هایم تک تک کلمه هایی که یاد گرفته بودم را بنویسم. از قبل «باران» و «آب» و «بابا» را بلد شده بودم و‌ اولین نمره ی غیر بیستم را هم سر املای «ثریا» گرفته بودم.بعد در حیاط مجتمعمان وقتی نمیتوانستیم دیگر روی پایه ی سرسره-هنوز سرسره نصب نشده بود- و تاب به نوبت بازی کنیم و هوای تبریز کم کم سوز دار میشد، وقتی که برمیگشتم خانه، تفریحم جز برنامه ریزی برای داستان هایی که فردا میخواستم در مورد عابرهای پیاده رو تعریف کنم، میشد نوشتن کلمه ها کنار هم جوری که معنی بدهند. بعد کتاب داستان های قدیمی مادرم را کشف کردم و هزار بار خواندمشان، بعد سه جلد «باز هم بیشتر و بیشتر به من بگو چرا» بعد تمام کتاب های طرز کار چشم و مغز و عضله و اعصاب و گوارش، گاهی اطلس دایی، گاهی کتاب های طبقه ی بالای کتابخانه ی بابایی-اولین روزی که مصائب مسیح را خواندم و خشکم زده بود را هنوز یادم هست- و‌جودی ابوت و هری پاتر های عزیزم شدند بهترین منابع تخیل من. بعد شروع کردم که خودم داستان بنویسم… دوستان راهنماییم میدانند که چقدر موفقیت آمیز نبود، و برگشتم سمت کتاب های قدیمی. حالا بزرگتر شده بودم و سراغ تمام کتاب های بزرگسالانه ی منع شده میرفتم، و تمام‌ وقت هایی که از من انتظار تست زدن و مرور کتاب های درسی میرفت به خواندن ۴ جلد عظیم الجثه ی آن شرلی گذشت. مینشستم پشت پنجره های فلزی بزرگم، پاهایم را به شوفاژ زیر پنجره تکیه میدادم و خودم را بالا میکشیدم و بیرون را نگاه میکردم- به تک تک ادمهای برج رو به رویی و خانه های مشرف- و تمام این داستان ها را برای خودم و آنها تصور میکردم. زنگ های ورزشم به سهراب و فروغ خواندن گذشت و‌زمان های تفریحم در خانه-مثلا وقتی که از تست زدن فارغ شده بودم- به خواندن مثنوی و دیوان شمس و چین دادن بینیم و پناه بردن به حافظ.
حالا بعد از اینهمه سال خیره مانده ام به کتاب های جدیدم.نگران و آشفته! کی دود و دم تهران مرا از کتاب خواندن دور انداخت؟ سرعتم کم شده و به وضوح میبینم چطور مغزم هن هن کنان دنبال جملات میدود! مثل ماشین قراضه ای شده م که در اتوبان میخواهد ۱۲۰ برود در حالیکه اگر به ۸۰ هم برسد از هم میپاشد!
همان ذوق را میخواهم، ذوق داستان تازه، ذوق دیدن و خواندن و چیدن کلمات کنار هم تا « معنی بدهند». ذوق گرفتن کتاب در دستم و حفظ کردن جاهایی که دوستش دارم. ذوق شب بیداری تا تمام شدن داستان.
و همان فراموشی را میخواهم، فراموشی ای که با بدست گرفتن کتاب شروع و با تمام کردنش تمام میشد. همان رفتن به دنیای دور و دراز- دورتر از جایی که هستم- و برنگشتن تا اخرین زمان ممکن.

کتاب ها کتاب ها، این کتاب های دوست داشتنی که به قلمی «مارا بدست میگیرند و میخوانند»،شده اند مرهم این روزهای مه آلود و نامعلوم آغاز بزرگ سالگی. روزهایی که به زیر پتو خزیدن و به خاطرات پناه بردن ختم میشد قرار است تبدیل بشوند به روزهایی که به کتاب خواندن و‌چایی خوردن ختم میشوند. و من؟ همینکه بتوانم روانتر روی کلمات بلغزم‌ و لابه لای سطور کتاب جا خوش کنم و دنیای اطرافم را خاموش کنم برایم کافیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *