هشت، هشت، هشت.

انقدر که تنهام، انقدر که حرفی ندارم و در عین حال میل به فریاد کشیدن دارم که مثل ماهی بیرون آب درگیر بالا و پایین پریدن بیهوده ام. احمقانه ترین حس دنیا همینست. هیچ کاری نتوانی بکنی. مطلقا هیچ کاری. بنشینی و نظاره کنی چطور زندگیت را از دستانت میگیرند و تنها گوشه ای رهایت میکنند.

واقعا چرا؟ چه چیزی در وجودم ست که آدمها را وادار میکند دوستم داشته باشند، حتی زیاد، ولی بروند، بدون کلمه ای، همچنان دوست داشته باشند و برودن بدون اینکه حق انتخابی داشته باشم؟

رفتم حرم. مثل تمام وقتهایی که گم شده بودم و تمام وقتهایی که دلم شکسته بود و تمام وقتهایی که امید و آرزو داشتم رفتم حرم. یکهویی، یکدفعه، امروز خواستم و پس فردا همانجایی بودم که مثل سر سجاده پاهایم ریشه میدواند و به هرچیزی سر جایش چنگ میزند که از انجا تکان نخورد. ایستاده بودم جلوی ضریح، پر از شکایت بودم. برای بار اول، پر از شکایت بودم. چیزی نمیخواستم، دلخور بودم. البته که این واژه حق مطلب را ادا نمیکند.

ایستاده بودم جلوی ضریح و به التماس های زنی کنار من گوش میکردم و که برای متین و جعفر دعا میکرد و میگفت خیلی مشکل داریم امام رضا.

برمیگشتم به سمت جلو و با خودم میگفتم اصلا رویت میشود حرفت را عنوان کنی؟

السلام علیک … گویان رو به رویم را نگاه میکردم. متقابلن نگاه میشدم. آشفته، ساکت، پریشان، آرام…

با خودم چند قرار داشتم. مهمترینشان این بود که باور داشته باشم زمانی که دستم به ضریح برسد( بعد از ۵ سالگی) حتما معجزه ای در زندگیم اتفاق می افتد.

هواپیما که نشست مستقیم رفتیم حرم. تنها بودم. رفتم جلو که سلام بدهم. جلوی ضریح خالی بود. خالی خالی. رفتم جلو. آدمها از جلویم کنار میرفتند و رسیدم دقیقا کنار ضریح. نگاه میکردم و اشک میریختم. نمیفهمیدم چه میگویم ، چه میخواهم، در دلم چه بود. هرچه بود دلتنگیم به تمام آنها چربیده بود.

برگشته ام تهران. به همین تهران عزیز نفرت انگیز … یادم باشد سری به گالری هپتا بزنم و از بلوار کشاورز و  فلسطین و سید خندان و امیرآباد بگویم و شریعتی و ولیعصر و ….

همین تهران عزیز. نشسته ام و تا به حال خودم را انقدر دور حس نمیکردم. فکر میکنم… انقدر آرزویم دور است که ترجیح مقدرات آسمانی بر این باشد که خواسته ام تغییر کند چون به این شکل، من هرگز به چیزی ک الان میخواهم ، یا شاید دو روز پیش میخواستم نمیرسم.

حالا هی بنشین و تق تق روی کیبوردت بزن. خانواده بیرون در هال خوابیده اند و سرسختانه سر جایم هستم، نه کوله ای جمع کرده ام، نه حتی زلزله برای جان خودم اهمیتی دارد. ادعا نیست که ۴ زلزله ای که پشت سر گذاشته ام عینا این را ثابت میکند. همینقدر تهی، روزها را میگذرانیم و زنده ایم و حقیقتا فکر میکردیم که سخت جان تر از اینها باشیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *